"نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این مطلب را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبحند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای او است که میشنوم و با رودههای او است که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد خفت!"
زوربای یونانی | نی کازانتزاکیس | ترجمه محمد قاضی
تو مرا میکُشی. صدها بار. گاه آدمیزاد میمیرد برای او که جانش را میگیرد. کُشندهی منی و جاندهندهی من. آن جهان دیگری که بدان پناه میبرم آن هنگام که جانم و روحم به ستوه آمده باشد، اما آن جهان دیگر که از واقعیت دردناکتر میشود. وهم منی و واقعیت من. کُشندهی منی به وقت هجوم سردرد و درماندگی. ملالت منی و سلامت من.
کشندهی منی آنگاه که پر از کلمهام و هیچ ندارم برای نوشتن و میکُشی مرا حتی آن ساعت که مینویسم. نانوشتهی منی و نوشتهی من. کشندهی منی هر بار که در کلاس بغض میکنم، مجنون میشوم و اشک میریزم. گریهی منی و خندهی من. کشندهی منی در آن نیمهشب که این دو چشم اجازهی خواندن را از من دریغ میکنند. عمیاء منی و نابینایی من. کشندهی منی آن دم که منم در میان دهها نفر. تنهایی منی و تعلق من. کشندهی منی در سفیهانهترین و بخردانهترین تصمیماتم. حماقت منی و عقل من. کشندهی منی آن گاه که تناقض به جانم میریزی. رفیق منی و دشمن قسم خوردهی من. کشندهی منی آن دم که در منتهای بیخوابی وا میداریام به نوشتن. خواب منی و بیداری من. کشندهی منی در تمجید و تکفیر. حبّ منی و بغض من. کشندهی منی در هر قدم. صواب منی و خطای من.
کشندهی منی به هر نفس، به هر سلام، به هر ضربان.
میکُشی مرا به صد، میمیرمت به هزار.
امروز مهسا یادم آورد که وبلاگم خیلی وقت است آپدیت نشده. آمدم بگویم این روزها استاد داستاننویسیام از من فارسی نوشتن میخواهد که زبانِ دردها و دغدغههایم است و استاد مقالهنویسیام انگلیسینویسی، که زبان آکادمیک و علمم است. و من؟ حانیه خوب نوشته که از دنیای شفابخش نوشتهها دور افتادهام.
از رشتهی تحصیلیام بارها اینجا و آنجا نوشتهام. از اینکه ادبیات انتخاب من نیست، ضرورتِ زیستن من است. خوشبختی سالهای اخیر زندگی من این بوده که در جمعهای درستِ ادبی قدم گذاشتهام. با اهالیِ درست ادبیات معاشرت کردهام. و قاعدتا ادبیات را به درستی خواندهام. امروز سر کلاس دکتر برکت از زبان خودم شنیدم که میگفت گاهی متنی را بارها و بارها میخوانم و تنها پاسخم سکوت است. نه این که درست نخوانده باشم. نه این که درست نفهمیده باشم. دست بر قضا آنقدر در خواندن پیش میروم که متن به نوعی در من عجین و کلام عقیم میشود. گاهی در مواجهه با یک شعر، یک شرح، یا یک داستان هیچ در دست ندارم جز قطرهای اشک. و زیباترین لحظهی رشتهام برای من اینجاست. کشنده هست. محنتبار هست. اما زیباست. و زندگی چیست جز همین لحظهی پر از تضاد؟ چیست جز پی معنا گشتن در بستری از نامعنا؟ ادبیات، عین زندگیِ من است.
باری، همهی این حرفها چیزی نیست جز تکرار هر آنچه پیش از این گفتهام. در واقع آمدم خیلی ساده و راستانگارانه از نعمتی بنویسم به نام ادبیات انگلیسی دانشگاه گیلان. آمدم بنویسم حالا پس از شش سال میدانم که این آخرین ترم و آخرین فرصت است برای نفس کشیدن در این هوا. آمدم از ترسم بنویسم، از احساس بیخانگی و عدم تعلقی که یقین دارم به زودی به سراغم خواهد آمد. از اینکه احساس کودکی را دارم که میداند مادرش به زودی دستش را در شلوغی رها خواهد کرد. دانشگاه گیلان خانهی من است، خانهای که فردا هنوز هست اما خانهی من نیست. صندلیای که تا سالها در گوشهی ردیف اول کلاس شمارهی ده هست اما جایگاه من نیست. صحبتهایی که دغدغهی من هست، اما از زبان من نیست.
هیچکدامِ اینها از آنِ من نیست، بجز یک چیز که متعلق به خودِ من است. لذتِ آشنایی با آدمهای بینظیری که شیرینترین سالهای عمرم به یادگیری از آنها و یا رفاقت با آنها گذشته. سعدی در مصرعی از غزلهایش میگوید من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود،» اما اجازه بدهید من بگویم که در این سالها من خود به چشم خویشتن دیدم که جان میگیرم. بلوغ فکری من، اگر که پایی گرفته باشد، این پا گرفتن قطعا در همین سالها رخ داده.
پیشتر، از خانهای گفتم که فردا دیگر متعلق به من نیست و اگر چه چیزی حلاوتبخشِ این حقیقت غمین نیست اما آمدم این را بگویم که خانهی من قلبیست که برای این فضا، این تعلق خاطر و این آدمها میتپد، چرا که اطمینان دارم زمان ناتوان است از آن که هر خدشهای بر این حقیقت متقن وارد آورد که هر آنچه امروز از من هویداست، تاثیری ژرف پذیرفته از تعامل با آدمهایی فراموشناشدنی که در دانشگاه گیلان شناختهام. حال که سخن از سعدی به میان آمد، بگذارید بیتی دیگر از او پایانبخش زیادهگوییهایم باشد: گر به صد منزل خطا افتد میان ما و دوست، همچنانش در میان جان شیرین منزل است.»
اگر اشتباه نکرده باشم وارد هفتمین روز از قطعی سراسری اینترنت شدهایم. سعی میکنم کارهایم را با همین سایتهای ایرانی راه بیندازم. بیش از آن که ناراحت باشم خشمگینم. خشمگینم و ناامید. راستش مدتهاست که به خودم وعدههای سر خرمن نمیدهم که چیزی درست میشود. اگر تمایلات کمالگرایانهام را در این مبحث به حالت تعلیق در آورم راحتترم. به این فکر میکنم که در نقص هم میتوان به کمال رسید.
روزها و هفتههای خوبی را نمیگذرانم. خستهام. روزشماری میکنم کلاسهایم زودتر تمام شوند اما هیچ برنامهی روشنی برای بعدش ندارم. کلاس نویسندگیام خوب پیش نمیرود. نمینویسم. پروپوزالم هم همینطور. از خودم کلافهام. مدام یاد توییت هاجر میافتم که نوشته بود به تراپیست اعتقاد ندارم، دلم حاجخانم رو میخواد که ازش بپرسم چرا من دیگه تحمل خودم رو ندارم مامان؟ تحمل ادا و اصولهای خودم را ندارم. تحمل این همه پرسش بیپاسخ مانده را ندارم. همه چیز سر جایش است و هیچ چیز سر جایش نیست. و دقیقا به همین خاطر از چیزی لذت نمیبرم. اعتماد به نفسم را تا حدی از دست دادهام و غمگینم. نمیدانم این روزها کی تمام میشوند یا اصلا تمام میشوند یا نه. به حرف استاد فکر میکنم که میگفت سعی کنید به ستوه بیاید بچهها. الکی خودتون رو آروم نکنید. خودم را آرام نمیکنم اما آمدم فقط همین را بگویم که خستهام و دلم خستگی در کردن نمیخواهد. چشمهایم باز است و همینطور خستهوار پیش میروم و جملههای بکت در انتهای رمان ننامیدنی را به یاد میآورم که میگفت باید ادامه دهی، نمیتوانم ادامه دهم، ادامه میدهم.
آمده بودم اینجا تا از تنها راه باقیمانده برای ارتباط استفاده کنم و از این روزهای بیمار بنویسم. اما خستهتر از آنم که ادامه دهم. شاید روزی با خواندن همین چند سطر حال این ایام برایم تداعی شد و یادم آمد که برای چه این جملهها اینقدر عقیم ماندند.
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییتها، خبرها، تسلیتها و نفرینها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشکهایم را ریختهام و سکوت مرگبار حاکم بر خانه کلافهام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش نوشته بود "پیشبینی میکردم دم رفتنم جنگ بشه" یک به یک از جلوی چشمانم میگذرند. شرم باد بر خاکی که زیر سنگینی آن کفشهای قرمز خم نمیشود، شرم باد بر دیواری که از سرخی خونهای شتک زده فرو نمیریزد، شرم باد بر شما که از داغ این اندوه نمیمیرید، که در پستو پناه نمیگیرید و درب را تا ابد به روی خودتان قفل نمیکنید که جان صدها و هزارها انسان بیگناه را گرفتهاید. جان از ما گرفتید، خاک از ما ربودید و هیچ باقی نگذاشتید جز رنج سالیان. نفرین باد بر این عصر سیاه، نفرین باد بر تاریخی که شما رقم زدید.
سر و صداهای مادر و کودک همسایه دیوار به دیوار عصبیام کرده. آنطور که موزیک ملایم فرانک سیناترا هم کارگر نمیشود. چشمانم را چند ثانیهای بسته نگاه میدارم و برای چند صدمین بار سعی میکنم این حد از آسیبدیدگی چشمها در بیست و پنجسالگی را انکار کنم. پسر همسایه از این سر تا آن سر خانه میدود. شافل رسیده به لئونارد کوهن، صدا را زیادتر میکنم اما پسر دیوانهوارتر میدود. ذهن تروماتیکم شروع میکند به تصور و شبیهسازی حوادث. برخورد اتومبیلی با یک عابر. و دویدن هیستریک شخصی که در نزدیکی بوده و عابر را میشناخته. لابد در خوابهای کودکیام، زمانی، با صدای بلند قدمهای شخصی عظیمالجثه از خواب پریدهام. تقریبا بیست و چهار ساعت بعد از حادثه، انگار تازه فهمیده باشم دقیقا چه اتفاقی افتاد. اگر صدم ثانیهای دیرتر به حدیثه میگفتم مواظب باش، اگر حدیثه در دم پایش به روی ترمز نمیرفت و اگر رانندهی کامیون در لحظهی آخر فرمان را کج نمیکرد، لابد حالا یکی از هزاران شطحخوانی ذهنم به واقعیت پیوسته بود. خستهتر از آنم که به انسجام معنایی آنچه مینویسم بیندیشم، یادم میآید سر کلاس توضیح داده بودم که چطور ذهن مریضم فجایع را پیشبینی میکند، اگر لحظهی آخر رانندهی کامیون راهش را کج نمیکرد. همسایهها انگار ساکت شدهاند. پلکم میپرد. به پدرام پیام دادهام که خبر تازهای از وضعیت هارد نشد؟ و سعی میکنم اندک امیدم را برای قابل ریکاور بودن اطلاعاتم حفظ کنم. سعی میکنم تا لحظهی آخر که جواب را بگوید خودم را رها شده در تاریکی، بی نور و بینشان، تصور نکنم. نوبت به پارس سگ همسایه رسیده. پایاننامهام خوب پیش نمیرود. اضطراب بیش از حد، در درست فکر کردن و درست خواندنم اختلال ایجاد کرده. دوری از دانشگاه هم مزید بر علت شده. ذهنم فلشفوروارد زدن به سالهای آینده را آغاز میکند و من غم ندیدن روزهایی بهتر را برای که باز بگویم؟ سر و صداها باری دیگر آرام گرفتهاند و محسن نامجو در گوشم میخواند ای ساربان کجا میروی. دلم میخواهد فکر کنم صدقهانداختن ماجرای دیروز را کمی تعدیل میکند. نمیدانم. هیچ نمیدانم. از داستانهایم حتی یادم رفته بود بکآپ بگیرم. تکنولوژی چه فجایعی در زندگی آدمی به بار میآورد. تقریبا تمامی کلمات را بار اول اشتباه تایپ میکنم و دوباره مینویسم. و این یعنی پلکهایم بر هم نهاده شدن را طلب میکنند. فقط کاش آن دم که چشمهایم بسته شد دیگر صدای قدمهای شخصی عظیمالجثه را نشنوم. صدا، صدا، صداهای بلند، پای ثابت کابوسهای من از کودکی تا به حال حاضر. راستش دلیلش را هم خیلی وقت است که فهمیدهام.
اهل غر زدن و اداهای سنتیمنتال درآوردن نیستم اما تنهایی گاهی سختتر میشود. در اعماق تاریکی ایستادهام و انگار تمام پیوندهای خاکی نیست و نابود شدهاند. زمین زیر پایم دور و دورتر میشود و به این فکر میکنم که هیچوقت از این نزدیکتر به خودم نبودهام. حالم خوش نیست و کلمه ندارم. آدمها را از خودم میرنجانم، از آنها میرنجم و باز کلمه ندارم. شرح وضعیت سخت و سختتر میشود اما بجز آن چیزی ندارم. سال پیش همین موقعها بود که به خودم در پنج سال آینده نامهای نوشتم. جزئیاتش را خاطرم نیست اما پس از یک سال هیچکدام از اتفاقهایی که میخواستم بیفتد نیفتاده و از ترس نرسیدن به آرزوهایی که دستنیافتنی نیستند میگریم. تشنهی حرف زدنم و از گفتن ناتوان. در تمنای گریستنم و از هقهق کردن ناتوان. میان زمین و هوا معلقم و پایم به زمین نمیرسد. امروز با نزدیکترین دوستانم نزدیک چهار ساعت در کافه نشستیم. از هر دری حرف زدیم، از همه چیز گفتم، خواستم از خودم، از ترسم، از شکنندگیام بگویم اما نگفتم. انگار که با بلند گفتنش یک بار دیگر میشکستم. حالم این روزها خوش نیست و این آسیبپذیرترم میکند. برای هزار و یکمین دفعه، مثل هزار دفعهی قبل سرم را میان کاغذها و صفحات کتابها گرم میکنم و میدانم زندگی جای دیگریست. این روزها حاشیهی امنم ترک برداشته و آه کاش مرا به روزهای سبزم بازگردانید.
این قسمت breaking bad را با نهایت کمحوصلگی تماشا کردم. مصرانه چشمانم را باز نگه داشتهام که چند خطی اینجا بنویسم و بعد بخوابم. روزها امتناع از میل به نوشتن - به هر دلیلی - مرا به اینجا رساند که بعد از هفتهی ترسناکی که گذراندم از روزی که نسبتاً خوب گذشت بنویسم. نفهمیدم بیقراری و بیطاقتی ایام از چه بود. هورمون؟ قرنطینه؟ یا آدمها در این روزها واقعا قساوت به خرج میدادند؟ نمیدانم. فقط امیدوارم آن سردردهای مرگآور، اشکهای قبل خواب و مشاجرات ذهنی حداقل برای مدتی آرام گرفته باشند. امروز صبح که بیدار شدم چند ورق از رمان beloved تونی موریسون را خواندم. عصر بعد از چهل و اندی روز از خانه و شهر زدیم بیرون. گلدانهای مامان در حیاط خانه ویلایی را نشمردهام اما به گمانم هشتاد نود تایی میشوند. یک به یک گلدانها را آب دادم، آهنگی گذاشتم و چند دقیقه در حیاط رقصیدم و فیلمش را برای دوستانم فرستادم. شب که برگشتم دیدن کنسرت آنلاین رضا یزدانی روزم را تکمیل کرد. حالا سرم به شدت روزهای گذشته درد نمیکند، چند دقیقه بیشتر به خوابم نمانده اما هیچ بغضی راه گلویم را نگرفته و نسبت به هیچکس خشمی ندارم. صبح را کمی دیرتر بیدار خواهم شد، اگر یادم بماند اپیزود پنجم پادکست چیروک را گوش خواهم داد و سپس مثل یک روز عادی شروع میکنم به درس خواندن. انگار نه قرنطینهای هست، نه کرونایی، و نه طوفانی که حالا آرامش پیش از آن باشد.
درباره این سایت